تاریخ: یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:هزارپا,هزارپادانشجویی,گاف,سوتی دانشجویی,سوتی,
ارسال توسط سعید میرزایی

 




تاریخ: یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:ماست,ماست قرانی,سوتی,گاف,
ارسال توسط سعید میرزایی




ارسال توسط سعید میرزایی

 




تاریخ: یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:سوتی,سوتی باحال,سوتی تلخ,گاف,گاف باحال,مضحک,
ارسال توسط سعید میرزایی




تاریخ: یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:شطرنج,شطرنج ابداعی,باحال,سوتی,خلاقیت,
ارسال توسط سعید میرزایی

 




تاریخ: جمعه 18 فروردين 1391برچسب:نی نی,بچه,ناز,گوگولی,مگولی,بچه ناز,سوتی,گاف,
ارسال توسط سعید میرزایی




تاریخ: سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:سوتی,باحال,خندهدار,خنده دار,سوتی,جوک,رشتی,بی غیرت,
ارسال توسط سعید میرزایی

 

 




تاریخ: سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:سوتی,باحال,خندهدار,خنده دار,سوتی,جوک,
ارسال توسط سعید میرزایی




تاریخ: سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:سوتی,باحال,خندهدار,خنده دار,سوتی,جوک,
ارسال توسط سعید میرزایی




تاریخ: سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:سوتی,باحال,خندهدار,خنده دار,سوتی,جوک,
ارسال توسط سعید میرزایی
ارسال توسط سعید میرزایی
ارسال توسط سعید میرزایی
ارسال توسط سعید میرزایی
ارسال توسط سعید میرزایی

گفت مردي به همسرش روزي
من بميرم چگونه خواهي زيست؟
گفت: از چند و چون آن بگذر
تو بميري براي من کافيست!
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
مهمان: آقا تشريف دارند؟
مستخدم: نخير، رفته‌اند مسافرت.
مهمان: براي تفريح؟
مستخدم: نخير، با خانم رفته‌اند!
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
مرد: وقتى من مُردم، هيچ مرد ديگه اي مثل من پيدا نخواهى کرد.
زن: حالا چرا ......

 



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,سوتی,طنز,
ارسال توسط سعید میرزایی

فقط یک اصفهانی میتواند یک جمله با 20 فعل بسازد:

داشتم می رفتم برم دیدم گرفت نشست گفتم بذار بپرسم بیبینم میاد نیمیاد دیدم میگد نیمیخوام بیام بذار برم بیگیرم بخوابم...




تاریخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,سوتی,طنز,
ارسال توسط سعید میرزایی

بعد از خوندنِ این متوجه میشید که که مغزتون اجازه خوندنِ “که” دوم رو به شما نداد !




تاریخ: جمعه 7 بهمن 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,سوتی,طنز,
ارسال توسط سعید میرزایی

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود...
مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که....



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 14 بهمن 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,سوتی,طنز,
ارسال توسط سعید میرزایی


گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت ؛
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...




تاریخ: جمعه 15 بهمن 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,سوتی,طنز,
ارسال توسط سعید میرزایی

در اوزاکای ژاپن، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در......



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 13 بهمن 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,سوتی,طنز,
ارسال توسط سعید میرزایی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد